پيام
+
يه پيرزني يک همسايه کافر داشت هر روز و هر شب با صداي بلند همسايه کافر رو لعنت مي گفت اين همسايه کافر من رو جونشو بگير طوري که مرد کافر مي شنيدزمان گذشت پيرزن بيمار شد ديگه نمي تونست غذا درست کنه ولي در کمال تعجب غذاي پيرزن سر موقع در خونه اش ظاهر مي شدپيرزن سر نماز مي گفت خدايا ممنونم که بندتو فراموش نکردي و غذاي منو در خونه ام ظاهر مي کني و لعنت بر اون کافر خدا نشناس روزي از روزها پيرزن خواست بره
آزاد شو
90/11/30
آزاد شو
پيرزن خواست بره غذا رو بر داره ديد اين کافرِ که غذا براش ميذارهاز اون شب به بعد سر نماز مي گفت خدايا ممنونم که اين مرتيکه شيطان رو وسيله کردي براي من غذا بياره من تازه حکمت تو رو فهميدم چرا جونشو نگرفتي