پيام
+
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قيمتى را در جوى آبى پيدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسيد که گرسنه بود.
بانوى خردمند کيفش را باز کرد تا در غذايش با مسافر شريک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قيمتى را در کيف بانوى خردمند ديد
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسيار شادمان شد و از اين که شانس به او روى کرده بود،

نيلوفر
90/4/13
آزاد شو
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پيدا کند.
آزاد شو
بالاخره هنگامى که او را يافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خيلى فکر کردم. مى دانم اين سنگ چقدر با ارزش است،
اما آن را به تو پس مى دهم با اين اميد که چيزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد اين سنگ را به من ببخشى . . .