پيام
+
مي گويند مردي روستايي با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامي که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماري کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نيافت. سراسيمه به سراغ اهالي رفت و سراغ الاغ هاي گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسي الاغ ها را نديده بود.
نزديک ظهر، در حالي که مرد روستايي خسته و نااميد شده بود، رهگذري به او پيشنهاد کرد،

نيلوفر
90/4/12
آزاد شو
وقت نماز سري به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالاي منبر از جمعيت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستايي همين کار را کرد. امام جماعت از باب خير و مهمان دوستي، نماز اول را که خواند بالاي منبر رفت و از آن جا که مردي نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهاي مردم در ميان شما کسي هست که از مال دنيا بيزار باشد؟»
آزاد شو
خشکه مقدسي از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار ديگر بانگ برآورد: «آهاي مردم! در ميان شما کسي هست که از صورت زيبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس ديگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهاي مردم! کسي در ميان شما هست که از آواي خوش (صداي دلنشين) متنفر باشد؟» خشکه مقدس ديگري بر پا ايستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستايي کرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پيدا شد. بردار و برو
ناموس خدا..
آخ دم شما گرم ، احسنت ، حالش را برديم ، ممنون...